دختر نظرکرده

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری‌پور

شهر یا استان یا منطقه: مشخص نیست

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی - انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۸۹-۳۹۲

موجود افسانه‌ای: گنجشک سخنگو - فرآیند تبدیل شدن دختر به گل، اسب، درخت و گردنبند - دختر که دستان سبز و زندگی‌بخش داشت

نام قهرمان: دختر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: نامادری - دختر کولی

خلاصه داستان: در این داستان هم یک نامادری بدجنس وجود درد که از سر حسادت نقشه‌ی کشتن فرزندان شوهرش را می‌کشد. اما آن‌ها با کمک پرندگان جادویی و سخنگو از دست نامادری نجات پیدا می‌کنند. البته در مسیر با مشکلات فراوانی روبه‌رو می‌شوند و حتی می‌میرند. اما دوباره زنده می‌شوند و طبق اغلب داستان‌های قدیمی، در پایانن همه چیز به خوبی و خوشی به نفع قهرمانان داستان تغییر می‌کند.

خواهر و برادری با پدر و نامادری خود زندگی می کردند. نامادری بچه‌ها را دوست نداشت و می‌خواست هر طور شده از دست آن‌ها خلاص شود. روزی مقداری گندم بو داد و توی جوال ریخت. بچه‌ها بی خبر از همه جا گندم‌ها را بردند و توی زمین‌شان کاشتند تا سبز شود. مدتی گذشت، اما گندم ها نرویید. پدر از این موضوع خیلی ناراحت بود. نامادری به او گفت: «برو از امام‌زاده‌ها بپرس چرا زمین ما سبز نمی‌شود؟» پدر راه افتاد طرف امام‌زاده، نامادری خود را زودتر به اتاق امامزاده رساند. آنجا نشست و در را بست. پدر آمد از امام‌زاده سؤال کرد، زن از توی اتاق جواب داد: «دخترت را روی گندم و پسرت را روی جو بکش، از این به بعد گندم‌زارت سبز می‌شود.» پدر ناراحت شد و به خانه برگشت. زن زودتر خود را به خانه رساند. از مرد پرسید: «امام‌زاده چه گفت؟» مرد آنچه را شنیده بود تعریف کرد. زن گفت: «درست گفته. اینطوری اقلا با سبز شدن زمین‌ها دو نفرمان زنده می‌مانیم.» مرد گفت: «حالا که تقدیر این است بلند شو کمی حلوا درست کن تا بخورند و موقع مردن شکم‌شان سیر باشد.» نامادری حلوا درست کرد و داد به خواهر و برادر. آن‌ها بی‌خبر از همه جا زیر درخت خانه نشستند به حلوا خوردن. گنجشکی آمد روی درخت نشست گفت: «اگر یک خرده حلوا به من بدهید خبری به شما می‌دهم.» دختر قدری حلوا به گنجشک داد. گنجشک به آن‌ها گفت که «از آنجا فرار کنند تا از کشته شدن نجات پیدا کنند». خواهر و برادر از خانه فرار کردند و رفتند. برادره تشنه‌اش شد، خواست از چاله ای آب بخورد. خواهرش گفت: «این جا چاله‌ی آب گرگ است. اگر بخوری گرگ می‌شوی.» برادر آب نخورد. رفتند تا به چاله‌ی آب مخصوص خرس، بعد به چاله‌ی آب شغال، چاله‌ی آب پلنگ رسیدند و خواهر نگذاشت برادرش آب بخورد. رسیدند به چاله‌ی آب آهو، برادر طاقتش را از دست داده بود. از آنجا آب خورد و شد یک آهو. خواهر با آهو رفتند تا رسیدند به یک چشمه که آب زلالی داشت. خواهر آب خورد و بعد رفت روی شاخه‌ی درختی نشست. دو سه روز گذشت. روز سوم شاهزاده برای آب دادن به اسبش آمد سرچشمه اما هر کاری کرد اسب آب نخورد. شاهزاده از کار اسب حیران بود. نگاهش افتاد به دختر که بالای درخت بود. یک دل نه صد دل عاشقش شد. هر چه به دختر اصرار کرد پایین بیاید، نیامد. شاهزاده به قصر رفت و از پیرزنی که در همسایگی قصرش زندگی می‌کرد خواست که هر طور شده دختر را از درخت پایین بیاورد. پیرزن آمد و هر کاری کرد که دختر پایین بیاید، نیامد. ناامید برگشت. شاهزاده رفت و تبر زنی را آورد تا درخت را قطع کند. تبرزن تا نزدیکی‌های شب کار کرد. شب که شد رفت تا فردا بیاید و بقیه کار را انجام دهد. آهو آمد و وقتی ماجرا را فهمید جایی را که تبر زده شده بود لیسید. درخت باز به حال اولش برگشت، انگار نه انگار که تبری به آن خورده. فردا هم تبر زن کارش را ادامه داد. چهار پنج روز این کار تکرار شد. دختر فهمید که شاهزاده خیلی او را می‌خواهد. شاهزاده پای درخت آمد و التماس کرد. بعد خواست از درخت بالا برود، نتوانست. دختر کمند موهایش را پایین فرستاد، شاهزاده از آن گرفت و بالا رفت. بعد انگشتری به دختر داد. دختر هم یک انگشتر به انگشت شاهزاده کرد و پذیرفت که با او عروسی کند. شاهزاده پایین آمد و دختر قول داد دو روز دیگر به قصر او برود. فردا سه دختر کولی سر چشمه آمدند. آهو فرار کرد. دخترها، عکس صورت دختر را در آب دیدند و هر کدام پنداشت که عکس خودش است. بر سر این موضوع دعوایشان شد. دختر از بالای درخت گفت: «دعوا نکنید عکس صورت من است.» کولی‌ها رفتند به جز یکی از آن‌ها. این یکی آمد و از دختر خواست تا بگذارد پهلویش بنشیند. دختر کمند گیسویش را پایین فرستاد. دختر کولی بالا رفت. بعد آن قدر از زیبایی دختر حرف زد که او خوابش برد. دختر کولی انگشتر را از انگشت دختر درآورد و به انگشت خودش کرد. بعد دختر را از بالای درخت هل داد پایین. دختر افتاد و رفت زیر زمین و از جایی که فرو رفته بود یک شاخه گل رویید. فردای آن روز شاهزاده آمد دید دختر سیاه و موهایش کوتاه است. علت را پرسید. دختر کولی گفت: «از آفتاب اینطور شدم.» شاهزاده دختر را از درخت پایین آورد. گل را دید آن را چید تا به دختر کولی بدهد. کولی گفت: «از این گل بدم می‌آید.» شاهزاده گل را به زمین انداخت. گل به یک کره اسب تبدیل شد. شاهزاده از کره اسب خوشش آمد، آن را هم همراه خودش به قصر برد. شاهزاده با دختر ازدواج کرد، سالی گذشت دختر کولی آبستن شد و زایید. اما بچه دائم مریض بود. او را پیش طبیب بردند. طبیب گفت کره اسبی را بکشید طوری که یک قطره خونش به زمین نریزد. بعد خون کره اسب را بدهید به بچه بخورد، سالم می‌شود. شاهزاده با اینکه کره اسب را خیلی دوست داشت ناچار او را کشت. یک قطره خون کره اسب بر زمین افتاد و درخت چناری از آن رویید. دختر با دیدن درخت فهمید باید رابطه‌ای بین درخت و کره اسب و گل سرِ چشمه و آن دختر زیبا باشد. از شوهرش خواست تا چنار را ببرد و از چوبش برای بچه، گهواره بسازد. شاهزاده چنان کرد. همان شب گهواره‌ بچه را فشار داد و کشت. مادر که بچه را مرده دید از غیظش گهواره را در آتش انداخت. پیرزن همسایه برای بردن کپه‌ای آتش به آنجا آمد. سه چهار تکه از آتش چوب گهواره برداشته بود که چشمش به گلوبندی افتاد. آن را برداشت و به خانه برد و توی کیسه کوچکی بالای طاقچه گذاشت. پیرزن هر صبح که از خانه بیرون می رفت و برمی‌گشت می‌دید خانه‌اش شسته و رفته شده. حتی جاجیم نیمه تمامش هم روز به روز بیشتر بافته می‌شود. روزی در جایی پنهان شد تا ببیند چه کسی این کارها را برایش انجام می‌دهد. دید یک دختر زیبا از همان کیسه که گلوبند در آن بود بیرون آمد. مچ دست دختر را گرفت و گفت: «تو که هستی؟» دختر همه‌ی ماجرا را برای پیر زن تعریف کرد. پیر زن همان کسی بود که شاهزاده فرستاده بودش تا دختر را از درخت پایین بیاورد. آن دو قرار شد با هم زندگی کنند. دختر وقتی دستش را به آب میزد، از آبی که از دستش روی زمین می چکید علف می ‌ویید. روزی جارچیان جا زدند هر که اسب لاغر شاهزاده را چاق کند انعام خوبی می‌گیرد. دختر پیرزن را فرستاد تا اسب را بگیرد و بیاورد. بعد از چند روز اسب با خوردن علف‌ها، چاق شد. دختر به اسب یاد داد موقعی که شاهزاده آمد او را ببرد تا سه بار به او نگفته برو، نرود. شاهزاده آمد اسب را ببرد دید اسب از جایش تکان نمی‌خورد. پیرزن دختر را صدا کرد. دختر دستی به یال اسب کشید و گفت: «بلند شو برو از صاحبت چه خیری دیدم که از تو ببینم.» اسب از جایش بلند شد و وسط حیاط نشست. در آنجا و در جلوی او هم دختر این جمله را تکرار کرد. شاهزاده نگاهی به دختر کرد و دید شبیه دختری است که روی درخت چنار دیده بود. سوار بر اسب شد و رفت. روز بعد در یک سینی طلا چاقویی گذاشت و برای پیرزن پیغام فرستاد که یا با این سینی طلا دختر را به من بده یا با این چاقو می‌کشمت. پیرزن قبول کرد و دو سه روز بعد شاهزاده با دختر عروسی کرد. دختر تمام حکایت را برای شاهزاده تعریف کرد. شاهزاده عصبانی شد. زن بدجنس، یعنی همان دختر کولی، را لای لحافی پیچید و آتش زد. بعد به جنگل رفت و آهو را آورد و پیش جادوگر برد. جادوگر طلسم آهو را شکست و آهو به شکل اولش درآمد. آن‌ها سالها به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد